مینا شیردل نمین

نویسنده/ دوستدار علم و هُنَر

بعد از تاسیان (به درخواست شما)

مریم با حرف‌های شیرین کمی آروم میگیره ولی ازش قول میگیره که فردا اول صبح بلافاصله خودشونو به اون کارخونه برسونن.

فردای همون روز مریم همراه دخترش شیرین به همون آدرسی که تو ذهنش بود میره. درست می‌گفتن هنوز سر جاش بود. بزرگتر شده بود. رو سردرش نوشته بود:

"کارخانه نساجی ایران بافت"

مریم با دیدن تابلو میره سراغ دفتر نگهبانی و بعد از سلام و احوال پرسی بی‌مقدمه می‌پرسه:

" یه سوالی دارم؟"

" بفرمایید خانم."

"قدیمی‌ترین آدم این کارخونه کیه؟ اصلا کسی هست؟"

نگهبان جا می‌خوره.

"چطور مگه خانم؟ مشکلی پیش اومده دنبال کسی می‌گردین؟"

" نه فقط یه سری سوال راجع به سهام این کارخونه دارم. روند پیشرفت و درآمد این کارخونه چجوریه؟ میخوام سرمایه‌گذاری کنم."

تا اسم سرمایه‌گذاری میاد، نگهبان نرم‌تر میشه و با یه نگاه به سر و وضع مریم و شیرین می‌فهمه که بی‌راه هم نمیگن.

با لبخندی میگه:

" راستش من خودمم کم قدیمی نیستم ولی نه به اندازه آقای محمدی که الان نائب مدیر و از سرمایه دارهای کارخونه‌ست."

مریم:

"الان می‌تونم ببینمشون؟"

"بله. فقط اجازه بدید که هاماهنگ کنم"

نگهبان بعد از هماهنگی‌های لازم مریم رو به سمت دفتر محمدی راهنمایی میکنه

وقتی داشت از سوله رد میشد، انگار صدای خنده‌های دایی جمشید و بابا منوچهر رو شنید، صدای داد و بیداد کارگرها رو شنید، اتحاد، پیروزی... صدای شعله‌های آتیشو شنید، صدای جیغ‌های شیرینو شنید، صدای دایی جمشید تو گوشش پیچید:

"کارخونمو آتیش زدن هما..."

رعشه‌ای به تنش افتاد. شیرین شونه‌هاشو محکمتر گرفت.

" مامان! خوبی؟"

مریم با تکون سرش گفت: "خوبم..."

نگهبان چند تقه به در زد و مریم وارد اتاق شد. با سلام و احوال پرسی سر صحبت باز شد.

مریم گفت:

"گفتن شما از قدیم این جا بودید درسته؟"

آقای محمدی خنده تلخی زد.

"بله... من عمر و جوونیمو پای این کارخونه گذاشتم از کار گریش گرفته تا مدیریتش."

"قصد من سرمایه گذاریه"

"باعث خوشحالیه."

"فقط یه چیزی ذهنمو مشغول کرده!"

"چه چیزی سر کار خانم؟"

" می‌دونم این کارخونه خیلی وقته سر پا شده، ولی اگه بازم مثل گذشته یه بار دیگه شکست بخوره چی؟"

رنگ از رخ محمدی پرید.

"کدوم گذشته خانم؟"

مریم با خونسردی جواب میده

" مگه این کارخونه قبل از انقلاب کارخونه نساجی جمشید نجات نبوده؟"

محمدی چند ثانیه سکوت می‌کنه و بعد با لبخندی ساختگی میگه:

"سرکار خانم شما قصه ۴۰ سال پیش این کارخونه رو از کجا می‌دونی؟ گذشته‌ها گذشته... بعدشم شما چه می‌دونی جمشید نجات کی بود؟"

"نه نمی‌شناسم، فقط با تحقیقی که کردم فهمیدم چی به چیه"

محمدی جدیتر شد و از صندلیش بلند شد و لنگان لنگان به سمت پنجره رفت.

"جمشید نجات هم یه ظالم سرمایه دار بود مثل بقیه سرمایه‌دارای اون دوره، با اون منوچهر خیانت کار که دست راستش بود انقدر به کارگر جماعت ظلم کردن و کردن و کردن که اخر سر منوچهر خودشو کشت و کارگر جماعت ستم دیده بدبخت ریختن کارخونه‌شو آتیش زدن، ریختن تو خونش، تو اون گیر و دار حق خواهی، یکی از کارگرها دخترشو هول داد و سر دختره خورد لبه استخر و تمام. بالاخره خانم خدا جای حق نشسته و تا ظالم تقاص نده، دل خدا هم آروم نمی‌گیره. اون آدمای ظالم انقدر ظلمشون طرفدار داشت که حتی ساواک از خونه‌اش محافظت می‌کرد. این پای لنگ منم یادگاری یکی از اون ساواکی‌های ظالمه!"

"یعنی شما ام ریخته بودید تو خونه نجات؟"

"نریخته بودیم خانم، ملت حقشونو می‌خواستن!"

"حقشونو با کشتن دختر نجات گرفتن؟"

"نکشتن خانم بنده خدا یه پسر دیلاق مو فری بود که حالا خواسته بود دختره رو از مهلکه‌ی دعوای اون ساواکی و یکی از کارگرا دور کنه که هولش داده بود. حالا فکر نکن خودش تو خوب حال و روزیه میگن الان آلزایمر گرفته، جنون گرفته،نمی‌دونم، کارش کشیده به ببمارستان و تیمارستان. آخرین چیزایی که ازش یادمه همیناست. زن و بچه‌ای هم نداره که بخوای سراغشو از جایی بگیری. من که میگم به هر حال ظلم تقاص داره. خلاصه سرتون درد اوردم نگران نباشید اون روزا دیگه گذشته، مردم الان عاقل‌تر شدن، مملکت بهتر شده!"

مریم آهی میکشه:

" خب الان شما رئیس این کارخونه هستید؟"

محمدی لبخندی میزنه.

" نخیر رئیس جناب آقای محمد رجب زاده هستن."

مریم:

" رجب زاده؟‌ پسر حامد رجب زاده درسته؟"

محمدی جا می‌خوره.

" بله مرحوم حامد رجب زاده... ولی شما..."

مریم بی‌درنگ از جاش بلند میشه.

"ممنون آقای محمدی... با اجازه‌تون."

مریم به سمت در میره که محمدی با تعجب می‌پرسه:

" مشکلی پیش آمد؟ من هنوز اسم شریفتون رو هم نپرسیدم."

مریم لحظه‌ای مکث می‌کنه.

"جایی که آجر به آجرش روی ظلم و خون بنا بشه، جای نون درآوردن نیست آقای محمدی. راستی یه سوال؟ حقوقتون دو برابر شد؟"

محمدی مات و مبهوت به پوزخند مریم و رفتنش چشم دوخت.

مریم به شیرین که پشت در دفترش نشسته بود گفت: :بلند شو دخترم."

شیرین پرسید: "کجا مامان؟"

مریم جواب داد:

"سر خاک شیرین نجات"

 

قبل از این که مریم سوار ماشین بشه، نگهبان پشت سرش می‌دوئه و میگه:

"خانم صبر کنید، خانم... شما دختر نجاتید؟"

مریم نگاهی به نگهبان می‌ندازه و میگه:

" برو به آدمات بگو نترسن، دختر نجات چهل ساله مرده، ولی خاکش هنوز داغه و داغیش آتیش میشه تو زندگیتون و بچه‌های مثل سروتون رو میسوزونه، شیرینی زندگی‌هاتونو می‌سوزونه، سرمایه‌هایی که دیروز برای جمشید نپسندید ولی امروز برای خودتون پسندیدید، همه رو با هم یه جا می‌سوزونه. بگو شاید دیروز نه، امروز نه، ولی فردا آره. بگو وقت تاسیان شما هم میرسه."

مریم این‌ها رو میگه و میره سمت آرامگاه خانوادگیشون.

آرامگاهی که شیرین اون جاست، مادر شیرین، جمشید، حوری، هما، منوچهر...

همه اونجا بودن.

مریم می‌شینه بالای سر قبر شیرین. لبخند خسته‌ای می‌زنه:

" سلام قندم. چرا تلخی؟"

یه قطره اشک سر می‌خوره رو دو طرف صورتش.

" حالا فهمیدم. پس می‌خواستی امیرو از آب بکشی بیرون‌ آره؟ دختره‌ی دیوونه... بابک نذاشت آره؟

صداش لرزید:

 ...بمیرم برات... بمیرم براتون

با صدای بغض‌آلوده‌اش ادامه داد:

شیرین دلم می‌خواد برم بابک هم پیدا کنم. برم با همین دستام خفه‌اش کنم و بگم مرتیکه تو حتی لیاقت نداشتی نوک انگشتت به شیرین من بخوره چه برسه که..‌.

به این جای حرفش که رسید هق هق گریه‌هاش بالا گرفت، بین ضجه و اشک و غم ادامه داد:

شیرین... شیرین... نمی‌ذارم کسی فراموشت کنه قندم ... نمی‌ذارم به دایی جمشید مهربونم بگن ظالم، نمی‌ذارم فکر کنن امیر یه ساواکی ظالم بود، بهشون میگم به همه دنیا میگم که نفرین شیرین عاشقیش بود، نفرین دایی جمشید وطن‌پرستی بود، نفرین امیر بداقبالیش بود. هر بار که اومده بود یه تلاشی کنه برای تو، انگار زمان یا سرنوشت اون رو دور می‌زد و به بدبختی بعدیش می‌رسوند.

صدای مریم بلند و بلند‌تر می‌شد:

شیرین تا عمر دارم داد می‌زنم ، داد می‌زنم، تاسیان شما دو تا رو داد می‌زنم...

از جیبش روسری خونی رو درآورد و به قفسه سینه‌اش چسبوند و کنار سنگ قبر شیرین دراز کشید.

وسط هق هقش گفت:

"ظالم تقاص میده شیرینم... تقاص میده"

تو سرش انگار چاووشی می‌خوند:

 

تو دنیای سردم،

به تو فکر کردم،

به تو آره، آره...

به تو فکر کردم که بارون بباره...

 

چشماشو بست، با خودش گفت نه آقای محمدی بعضی گذشته‌ها هیچ وقت نمی‌گذره، درد میشه، غم میشه، تاسیان میشه میره تو رگات تا آخرین نفس هر روزی که 

هستی و نفس می‌کشی جونتو می‌گیره...

چشماشو بست و گذشته مثل یه کابوس، مثل یه رویا از جلو چشماش عبور کرد.

آخرین تولد شیرین، دور دوراشون با ماشین خوش رنگ شیرین، چاتانوگا، اون لباس‌های رنگارنگ، دانشکده، نادر، آخ شیرین...

باز زمزمه کرد:

تاسیانتو کل دنیا می‌شنوه شیرین...

پایان🥀

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

آخر تاسیان چی شد؟ (به درخواست شما)

چون شما پست قبلی رو دوست داشتید:

شیرینِ مریم بر خلاف شیرینِ جمشید یه دختر منطقی، جسور و قویه ماحصل یه ازدواج منطقی بین مریم و شهرام تو سال‌های بعد از انقلاب تو آمریکا. لهجه‌ی ایرانی آمریکایی جالبی داره. شهرام وقتی فهمید مریم برای چی می‌خواد بره ایران، نه تنها مخالفتی نکرد، بلکه استقبال هم کرد. این بار اول بود که شیرین پاشو روی خاک ایران می‌ذاشت. قبل از رسیدن به فرودگاه از مامانش پرسید: اگه ایران یه بو بود چه بویی می‌شد؟ مریم گفت: بوی خون!

مریم و دخترش بلافاصله بعد از مستقر شدن تو تهران اولین جایی که بهش سر میزنن سر خاک شیرین نجاته. "شیرین نجات طلوع دل انگیز ۱۳۳۵ غروب غم انگیز ۱۳۵۷"

همون شب مریم پاکت حوری رو باز می‌کنه چند تا عکس از یه مرد جوون که موی مجعد و سبیل‌های مشکی داره، کت و شلوار شیکی به تن داره، مریم به دخترش شیرین گفت که تو زمونه ما مرد شیکی بوده! مریم بعد از این که محتوای نامه رو می‌خونه می‌فهمه که اون عکس‌ها متعلق به یه ساواکی بوده که تو اون سالها مدام پیگیر حوری بوده و حقیقتی رو راجع به زندگی حوری براش فاش کرده، حوری براش نوشته بود که با یه سری تحقیقات فهمیده خونه این شخص کجا بوده و این که تو قسمت بایگانی ساواک کار می‌کنه، اما به طور مخفیانه پیگیر زندگی نجات و رجب زاده و حوری و بقیه‌ست. حوری تو نامه نوشته من بعدها هم خیلی دنبال این آدم گشتم ولی زمین و زمانو دوختم و پیداش نکردم. حوری گفته بود که شاید اون هم مثل بقیه فرار کرده یه گوشه‌ی دنیا. مریم احساس می‌کنه یه جورایی این ماجرا شبیه یه پازله ولی هنوز تکه‌هاشو کامل پیدا نکرده پس اولین قدمش این میشه که

با همکاری دخترش شیرین اول یه ردی از خواهر اون استخون‌های پیدا شده، میگیره و بلافاصله میره پیشش وقتی عکس‌ها و نامه حوری رو به اون زن نشون میده زن تایید می‌کنه که اون برادرش سعیده، مریم از زن می‌خواد اگه هنوز یادشه خونه سعیدو بهش نشون بده. زن میگه خونش هنوز همون جاست، بدون هیچ تغییری، مگه میشه یادم بره؟

مریم با شناسایی خونه سعید شروع می‌کنه به پرس و جو کردن از همسایه‌ها، اما هیچ کدوم اون قدر قدیمی نبودن که بشه اطلاعاتی ازشون بیرون کشید.

تا این که یه روز وقتی مریم رفته بود سراغ اون خونه، مردی که تقریبا هم سن و سال آرش بود از مریم پرسید که تو این خونه دنبال سر نخ قدیمی از یه اتفاق وحشتناکی مگه نه؟

مریم که تعجب کرده بود گفت مگه چیز عجیبی از این خونه می‌دونی؟ مرد گفت ما از قدیمیای اینجا هستیم. پشت سر این واحد از همون چهل سال پیش حرفای عجیبی هست، ولی اگه تو درد سر نمیندازیمون باید بگم فقط ۶ سالم بود، دلم گرفته بود و منتظر بابام بودم نشسته بودم کنج در خونه چشم به راه بابامو از لای در مدام بیرونو می‌پاییدم که اون شب چشمم افتاد به اون صحنه لعنتی که نباید می‌افتاد. اون موقع سنم کم بود ولی بعدها که بزرگ شدم فهمیدم چیزی که دیده بودم یه فاجعه بود. یه مرد مو خرمایی خوشتیپ با دستای زخمی و صورت کبود داشت لای یه پارچه زرشکی رنگ، یه جسم سنگینو می‌کشید. به سختی می‌کشید. نمی‌دونم، شاید اون یه جسد بود!

مریم از شیرین می‌خواد که سریع اون جعبه رو از ماشین برداره و بیاره. با دست لرزون جعبه رو بهم میزنه و لا به لای اون روسری خونی، آخرین نقاشی شیرین که تصویر عروسیش با امیره، انگشتر و عکسای شیرین و امیر، بالاخره عکس امیرو پیدا می‌کنه و عکسو جلوی چشم اون مرد میگیره و میگه: این بود؟ خوب نگاه کن. رنگ از رخسار مرد می‌پره، انگار بعد این همه سال یه کابوس تو چشماش زنده میشه، میگه:

خودشه!

بعد مریم عکس سعید رو بالا میگیره و میگه این یکی هم همسایتون بود که بعد دیگه یهو هیچ وقت ندیدینش مگه نه؟ 

مرد سرشو تکون میده و میگه فقط یادمه بابام میگفت فکر کنم آقای جعفری هم فرار کرده!

یه تیکه از پازل مریم تکمیل شده بود. صورت رنگ پریده شیرین اومد جلوی چشمش، رد خونی که گوشه تابلو بود، صورت کبود و دستای زخمی امیر...

شیرین، شیرین طفلک مریم، تو اشتباه نمی‌کردی. امیر قاتل بود.

 امیر سعیدو کشته بود و بیرون از شهر چال کرده بود. ولی چرا؟

مریم دوباره برمیگرده سراغ خواهر سعید و با نشون دادن عکس امیر ازش می‌پرسه که اونو می‌شناسه یا نه؟

این بار خواهر سعید می‌خواد بدونه مریم کیه که ابن عکسا دستشه؟ مریم بهش میگه فکر کن خواهرزن امیر! خواهر سعید میگه که یادشه همون سال یهو گفتن امیر که تازه زن گرفته بود، اون هم بدون اجازه پدرو مادرش، تو یه تصادف همراه زنش مرده!

اسم پدر و مادرش و تنها برادرش و حتی عروسشون و این که الان موقعیت امید برادر امیر در چه وضعیتیه، همه رو برای مریم توضیح میده. و همچنین میگه که

هم محله‌ای‌های قدیمیشون میگن احتمالا خونه‌اش تو برج (...) هست،

اما مطمئن نیست که چقدر حرفشون درسته.

مریم همراه دخترش شیرین به اون برج میره از لابی‌مَن برج می‌خواد که به امید بگه بیاد پایین، اما لابی‌مَن وقتی با امید تماس می‌گیره، امید میگه همچین شخصی رو نمیشناسه، قبل از این تماس قطع بشه مریم به لابی‌مَن میگه بهش بگید من خواهرزن برادرشم... امیر!

امید تا اسم امیرو می‌شنوه به لابی‌مَن میگه بهش بگید بشینه تو لابی تا من بیام.

امید جلیقه ضد گلوله شو از زیر لباسش می‌پوشه و همراه دوتا غول‌تشن پایین میاد.

مریم و امید خیلی آروم و دور از چشم بقیه شروع به صحبت می‌کنن، امید عصبی به نظر میاد مثل همیشه. شیرین نمیدونه دارن بهم چی میگن فقط از دور نگاهشون میکنه، مریم یه کارت سمت امید میگیره و ازش دور میشه.

شیرین با هیجان میپرسه: چی شد مامان؟

چیزی از امیر گفت؟

مریم جواب میده:

چیزی گفت؟ به خاطر موقعیتش، حتی وجود برادری به اسم امیرو تو زندگیش کتمان کرد؟ شماره مو دادم بهش گفتم اگه یه روز یادش اومد برادری به اسم امیر داشته بهم زنگ بزنه!

احتمالا بعد ما به لابی‌من دستور بده حافظه کل دوربینا رو پاک کنن!

شیرین (دختر مریم) به مامانش میگه: مامان من می‌دونم می‌خوای بدونی مسبب مرگ دختر دایی جمشید کی بوده، ولی قبول تا همین جا هم که رسیدی حالت خیلی بده، من به بابا شهرام قول دادم سالم برگردیم. به قول خودت این قصه‌ی پر غصه زیادی تاسیانه، بیشتر از این دنبالش نرو.

مریم میگه:

تا تهش میرم. تا همه چیزو ندونم ول کن نیستم شیرین.

چند روزی گذشت. خبری از کسی نبود تا این که تلفن همراه

 مریم به صدا دراومد. مریم با دیدن شماره ناشناس سریع جواب داد. پسر جوونی پشت خط بود. پسر گفت:

باید مریمو ببینه. چیزی که تو دستشه شاید جواب بیشتر سوالای مریم باشه. مریم نمی‌تونست ریسک کنه و این تماسو نادیده بگیره به علاوه این که شماره تماسش رو فقط به امید داده بود.

مریم از پسر خواست بیاد به لابی هتلی که در اون جا مستقره، گفت سر ساعت چهار منتظرتم. پسر جوون بدون هیچ حرف اضافه‌ای تماس رو قطع کرد. مریم دوباره به اون شماره نگاه کرد. با یه شماره‌ی عجیب و غریب تماس گرفته بود که شبیه شماره موبایل هم نبود.

سر ساعت چهار مریم همراه دخترش تو لابی نشسته بود.

ساعت چهار و نیم شد خبری از کسی نشد.

شیرین کلافه رو به مادرش گفت:

حتما یکی داره سر به سرمون می‌ذاره!

همون لحظه پسر قد بلندی که موهای خرمایی موج دار و ته ریشی روی صورت داشت رو به روی اون‌ها ایستاد و گفت:

مریم خانم؟

مریم با دیدن پسر جوون جا خورد. شبیهش بود، نه خیلی زیاد ولی شبیهش بود. پسر جوون گفت: با اجازه 

و مقابلشون نشست و گفت:

من پسر امیدم! امیر... امیر علی.

مریم با شنیدن اسم امیر سرش کمی گیج رفت و با این حال گفت: خوشبختم آقای امیر علی. می‌شنوم.

امیر علی ادامه داد:

بابام نمی‌دونه من اینجام، نبایدم بدونه. در مورد شما با مادرم 

صحبت کرده، سپیده... سپیده خانم. اون منو فرستاد اینجا.

اون این جعبه رو داد تا بهتون بدم. مامانم میگه پدرم هیچوقت از محتویات این جعبه خبر نداشته و نداره، انقدر که سرش گرم کارشه حواسش خیلی به بقیه چیزها نیست. مامانم میگه خانواده شما رو یادشه، ولی شما رو از نزدیک ندیده. گفت بهتون بگم همون سالی که می‌خواستید از ایران برید، هما خانم آخرین وسایلی که از امیر تو خونه شما مونده بود رو جمع کرده و گذاشته داخل این جعبه و با آدرسی که از جمشید نجات گرفته آورده داده به سپیده، یعنی مادر من.

اون هم تا الان این جعبه رو نگه داشته بدون این که به کسی چیزی بگه. مامانم گفت بهتون‌ بگم‌ اسراری که تو این جعبه‌ست به من فهموند از اولش هم امید آدم زندگی من بود نه امیر!

امیدواره این جعبه به شما هم چیزایی که دنبالش هستید رو بده.

امیر علی وقتی بلند میشه بره رو به مریم میگه:

راستی مامانم اینم گفت بهتون بگم که از املاکتون هنوز کارخونه سر جاشه، تغییرات زیادی کرده ولی بد نیست اگه یه سر بهش بزنید.

امیرعلی این رو گفت و رفت، بدون این که حرف دیگه‌ای بگه.

شیرین میگه: مامان واقعا می‌خوای بری کارخونه؟ هنوز یادته آدرسش؟ تهران خیلی عوض شده‌ها مامان.

مریم جواب داد: میریم شیرین. باید بریم. ولی قبلش بریم اتاق ببینیم چی تو این جعبه‌ست.

جعبه رو روی میز میذارن، بعد از چند دقیقه بالاخره به خودشون جرات اینو میدن که در جعبه رو باز کنن.

جعبه کارتنی قدیمی بزرگی که امیرعلی تو یه باکس نو و تمیز پنهونش کرده بود، تا هر کی از دور می‌بینه فکر کنه یه پسر جوون داره یه جعبه کادوی خوشگل برای پارتنرش می‌بره. تو کارتن چند دست لباس قدیمی و خاک خورده بود. مریم لباس‌ها رو کنار زد زیر لباس‌ها یه دست لباس خاکی و خونی بود. ترسید لباس از دستش افتاد. اون لباسا رو یادش بود، همونایی که شیرین با دیدنشون ترسیده بود. گوشه کارتن چشمش به یه دفترچه افتاد. یه دفترچه‌ی قدیمی و کهنه.

مریم با دست‌های لرزون دفترچه رو باز میکنه. صفحه اولش با خط خوشی نوشته شده بود:

" در میان این همه غوغا و شر،

عشق یعنی کاهش رنج بشر"

شیرین گفت: چی نوشته توش مامان؟

مربم دستشو بالا آورد که یعنی چیزی نگو‌.

شروع به خوندن کرد. بی وقفه... یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، بدون این که چیزی بگه.

آخرین جمله‌هایی که تو دفترچه با خطی ناموزون نوشته شده بود، جوری که انگار موقع نوشتنش دستش می‌لرزیده، این بود:

" سعید منو ببخش، منو ببخش، نباید اسم شیرینو می‌آوردی، نباید، نباید...

خداحافظ رفیق، خداحافظ... "

و یه شعر نو نیمایی با این مضمون:

"در آسمان آبی، قوها پر می‌گشایند

بال‌های سپیدشان را به خورشید می‌رسانند

صدای بال زدنشان، نوای عاشقانه‌ای‌ست

که در دشت و صحرا، شور و شعف می‌افزاید

گویی فرشتگانی از جنس نورند

بر فراز ابرها، رقص کنان می‌روند

به سوی سرزمینی دور، به سوی آرزوها

قوهای سپید، نماد پاکی و رهایی‌اند... "

مریم دفترچه رو بست و دست‌هاشو روی صورتش گذاشت و ضجه زد:

" وای شیرینَم وای... امیر... بابا منوچهرم... دایی جمشید... چی کار کردید شماها با من... چی کار کردید با من؟"

شیرین رو به مادرش میگه:

" مامان آروم باش. قرصاتو خوردی؟ خواهش می‌کنم مامان اگه این جا حالت بد بشه من چی کار کنم؟"

مریم میگه:

" شیرین پاشو بریم. فقط یه قدم مونده، به خدا کارخونه قدم آخره پاشو بریم."

شیرین:

" مامان الان باید استراحت کنی. بریم اون جا چی بگیم؟ باید اول فکرامونو بذاریم رو هم یه بهونه‌ای جور کنیم!"

مریم با

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

آخر تاسیان چی شد؟

احتمالا بیشترتون با پایان باز سریال "تاسیان" مشکل دارید. یکی از راه‌هایی که من برای تقویت خلاقیت هنرجوهام پیشنهاد میدم ادامه دادن کتاب‌ها، فیلم‌ها یا سریال‌های پایان باز هست. حالا خودم همین کار رو به خاطر علاقه‌ای که به سریال تاسیان دارم انجام دادم و این جا نتیجه رو به شما به اشتراک می‌گذارم:

 

امیر و شیرینو دفن می‌کنند، قدسی می‌فهمه پسرش مرده، اول با شوهرش دعوا می‌کنه و اون رو مسبب بلاهایی که سر امیر اومده می‌دونه و بعد میفته تو بستر بیماری و بعد یه مدت بعد هم دق میکنه میمیره.

 خانواده سعید سال‌ها دنبالش میگردن ولی هیچوقت پیداش نمی‌کنند!

جمشید ته مونده داراییاشو برمیداره و یه مقدار پولی هم به جعفر و نازی میده و دست هما و بچه‌هاش رو میگیره و از ایران میره، چون اگه بمونه جون بقیه ادمای زندگیشم تو خطره.

 حوری که عاشق وطنشه تا یه مدت بعد از انقلاب تو ایران می‌مونه، ولی وقتی می‌بینه اوضاع داره روز به روز سخت‌تر میشه و می‌شنوه حال جمشید خوب نیس،

اون هم پا میشه میره، چون دیگه مادرش هم فوت کرده و تنهاست. مدت‌ها هم هست خبری از رجب زاده نداره.

بابک سال‌هاست به خاطر کشتن شیرین تو تیمارستان بستریه، محسن سر یکی از لات‌بازیاش تو کوچه و خیابون به ضرب چند تا چاقو کشته شده.

حالا ۴۰ سال از اون روزا گذشته، جمشید و حوری و هما هرسه وصیت کرده بودن که تو خاک ایران دفن بشن کنار شیرین، مریم و آرش به وصیت هر سه تاشون عمل کردن.

بعد ۴۰ سال یه خبر عجیب تو خبرها پیچید استخونهای شخصی که تو ساختمون سازی‌های تهران پیدا شده.

با کارآگاه بازی و دی ان ای و اینا فهمیدن متعلق به یه مامور ساواکه و تنها عضو زنده خانوادش خواهرشه که میگه اسمش سعید جعفریه ولی پیرمردی که الان تو آمریکاست با شنیدن این خبر ادعا کرده سابقا همکار این شخص تو ساواک بوده و میگه که تو اون سالها خسرو به یک باره ناپدید شد!

مریم با شنیدن این خبر سریع میره سراغ اون جعبه قدیمی، روسری خونی شیرین هنوز توش بود، اون نامه از طرف خسرو، انگشتر فیروزه شیرین، با خودش میگه باید برگرده تهران، امیر حتما خواهر یا برادری داره که بشه فهمید پشت این همه بدبختی کی بوده؟ خسرو بالاخره کی بوده؟ مریم رو به دخترش شیرین میگه که وسایلتو جمع کن، برمی‌گردیم تهران!

خونه‌هاشون خیلی وقت پیش مصادره شده بودند و احتمالا به جاشون برج‌سازی شده بود، مریم شصت و دو ساله دلش نمیخواست بره بهشون سر بزنه که داغ دلش باز بعد چهل سال تازه‌تر بشه، به هر طریقی بود امید رو پیدا کرد، کم آدمی نبود نماینده مجلس شده بود، اسم زنش سپیده بود و اسم تنها پسرش امیرعلی.

دیدن امید به این آسونیا نبود ولی مریم باید تمام تلاششو می‌کرد، حوری قبل از مرگش یه پاکت به مریم داده بود، اما از مریم خواسته بود که هر موقع به ایران رفت اونو باز کنه...

 

خب حالا بگید بازم ادامه بدیم یا نه؟

 

با احترام فراوان به قلم زیبای سرکار خانم تینا پاکروان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

خلاصه کامل و مفهوم داستان ۱۹۸۴ اثر جورج اورول

خلاصه کامل داستان «۱۹۸۴» اثر جورج اورول

رمان ۱۹۸۴ داستانی دیستوپیایی است که در دنیایی تحت سلطه‌ی یک حکومت تمامیت‌خواه روایت می‌شود. این داستان درباره‌ی سرکوب آزادی‌های فردی، کنترل ذهن، و تبلیغات دولتی است.

جهان داستان: اقیانوسیه و حکومت حزب

داستان در کشور اوشنیا رخ می‌دهد، یکی از سه ابرقدرت جهان در کنار اوراسیا و ایست‌آسیا. حکومت این کشور تحت کنترل "حزب" است که رهبر آن، برادر بزرگ (Big Brother)، همه‌جا حضور دارد، حتی اگر وجود خارجی نداشته باشد. حزب با استفاده از پلیس اندیشه، صفحه‌های تله‌اسکرین (تلویزیون‌هایی که هم محتوا پخش می‌کنند و هم جاسوسی)، و سانسور شدید، تمام جنبه‌های زندگی مردم را زیر نظر دارد. مردم حق ندارند آزادانه فکر کنند و حتی داشتن افکار جنایتکارانه (یا همان "جرم‌فکر") جرم محسوب می‌شود.

شخصیت اصلی: وینستون اسمیت

وینستون اسمیت، شخصیت اصلی داستان، در وزارت حقیقت کار می‌کند؛ بخشی از دولت که مسئول تحریف و بازنویسی تاریخ به نفع حزب است. وظیفه‌ی او پاک کردن و تغییر اخبار قدیمی است تا مطمئن شود حزب همیشه درست بوده و اشتباه نکرده است. اما او به حکومت شک دارد و در دل از حزب متنفر است، گرچه جرئت ندارد این را آشکارا بیان کند.

آشنایی با جولیا و آغاز نافرمانی

وینستون با زنی به نام جولیا، که او نیز در وزارت حقیقت کار می‌کند، آشنا می‌شود. در ابتدا فکر می‌کند که او جاسوس حزب است، اما بعد متوجه می‌شود که او هم از حزب بیزار است. آنها به‌طور مخفیانه رابطه‌ی عاشقانه‌ای آغاز می‌کنند که در حکومت اوشنیا یک جرم بزرگ است، زیرا حزب می‌خواهد عشق و لذت را از بین ببرد تا همه فقط به برادر بزرگ وفادار باشند.

وینستون و جولیا برای مدتی در یک اتاق اجاره‌ای در منطقه‌ی طبقه‌ی کارگر، که به نظر می‌رسد تحت نظارت حزب نیست، یکدیگر را ملاقات می‌کنند. این رابطه نماد نافرمانی از حکومت است و به وینستون حس انسان بودن را بازمی‌گرداند.

عضویت در برادری و خیانت

یک روز، وینستون و جولیا با مردی به نام اوبراین، که از اعضای سطح بالای حزب است، آشنا می‌شوند. اوبراین ادعا می‌کند که عضو یک گروه مقاومت مخفی به نام برادری (Brotherhood) است که توسط دشمن حزب، امانوئل گلدشتاین، رهبری می‌شود. وینستون و جولیا تصمیم می‌گیرند به برادری بپیوندند و به مخالفت با حزب بپردازند.

اما این یک دام است. اوبراین در واقع برای حزب کار می‌کند و آنها را به دام انداخته است. نیروهای پلیس اندیشه به خانه‌ی وینستون و جولیا حمله کرده و آنها را دستگیر می‌کنند. معلوم می‌شود که صاحب خانه، که به آنها اتاق اجاره داده بود، هم جاسوس حزب بوده است.

شکنجه و شست‌وشوی مغزی در اتاق ۱۰۱

وینستون به وزارت عشق برده می‌شود؛ جایی که زندانیان را شکنجه و شست‌وشوی مغزی می‌کنند. اوبراین شخصاً او را شکنجه می‌کند و او را مجبور می‌کند به دروغ‌های حزب باور داشته باشد. او جمله‌ی معروف «۲+۲=۵» را به وینستون القا می‌کند، یعنی حزب حتی می‌تواند واقعیت را تغییر دهد.

در نهایت، وینستون را به اتاق ۱۰۱ می‌برند، جایی که بدترین کابوس‌های فرد در آنجا اجرا می‌شود. ترس بزرگ وینستون، موش‌ها هستند. اوبراین یک ماسک پر از موش را روی صورت وینستون قرار می‌دهد و تهدید می‌کند که آن را باز کند تا موش‌ها صورت او را بخورند. در این لحظه، وینستون تسلیم می‌شود و برای فرار از این شکنجه فریاد می‌زند: "جولیا را شکنجه کنید، نه من!"

این لحظه، نقطه‌ی شکست کامل اوست؛ او کسی را که دوست داشت، قربانی می‌کند تا جان خود را نجات دهد.

پایان داستان: عشق به برادر بزرگ

بعد از شکنجه و شست‌وشوی مغزی، وینستون از زندان آزاد می‌شود. او دیگر یک انسان آزاداندیش نیست. روزی در یک کافه، جولیا را می‌بیند. آنها دیگر هیچ احساسی به یکدیگر ندارند. جولیا نیز تحت شکنجه حزب، وینستون را لو داده است.

در پایان داستان، وینستون در حالی که به تصویر برادر بزرگ نگاه می‌کند، با عشق به او لبخند می‌زند. این جمله‌ی پایانی کتاب است:

"او برادر بزرگ را دوست داشت."

این یعنی او کاملاً تسلیم شده است و دیگر هیچ استقلال فکری ندارد. حزب موفق شد حتی افکار و احساسات او را هم کنترل کند.


مفهوم و پیام‌های اصلی کتاب ۱۹۸۴

۱. کنترل ذهن و حقیقت

  • حزب با تغییر تاریخ و سانسور اطلاعات، نشان می‌دهد که "حقیقت" چیزی نیست جز آنچه قدرت حاکم می‌خواهد. جمله‌ی معروف "۲+۲=۵" نماد این است که اگر حکومت بگوید چیزی درست است، مردم مجبور می‌شوند آن را بپذیرند، حتی اگر غیرمنطقی باشد.

۲. نظارت دائمی و از بین بردن حریم خصوصی

  • مفهوم "برادر بزرگ" نماد یک حکومت نظارتی است که همیشه بر مردم نظارت دارد. این هشدار درباره‌ی جامعه‌ای است که در آن آزادی‌های فردی از بین رفته و همه چیز تحت کنترل دولت است.
  1. دیکتاتوری و سرکوب عشق و احساسات انسانی

    • حزب حتی روابط عاشقانه را جرم می‌داند، زیرا می‌خواهد مردم فقط به حزب و برادر بزرگ وفادار باشند. عشق وینستون و جولیا نماد مقاومت است، اما در نهایت حزب آن را نابود می‌کند.
  2. قدرت و شکنجه

    • هدف حکومت، فقط کنترل فیزیکی مردم نیست، بلکه می‌خواهد افکار آن‌ها را هم تسخیر کند. حزب حتی بعد از اعتراف وینستون، او را آزاد نمی‌کند تا زمانی که مطمئن شود او عاشق برادر بزرگ شده است.
  3. تحریف زبان و کنترل تفکر (زبان نوین - Newspeak)

    • حزب یک زبان جدید به نام زبان نوین (Newspeak) ایجاد می‌کند که هدفش محدود کردن واژگان و در نتیجه کاهش توانایی تفکر مستقل است.

جمع‌بندی

۱۹۸۴ یک هشدار درباره‌ی خطرات حکومت‌های تمامیت‌خواه و جامعه‌هایی است که آزادی بیان و تفکر را سرکوب می‌کنند. این کتاب نشان می‌دهد که چگونه یک حکومت می‌تواند با کنترل اطلاعات، تبلیغات، شکنجه، و نظارت دائمی، انسان‌ها را به موجوداتی مطیع تبدیل کند. پایان داستان، تسلیم کامل وینستون و عشق او به برادر بزرگ، نمایانگر پیروزی حکومت بر اراده‌ی فرد است.

این رمان همچنان یکی از مهم‌ترین آثار ادبی جهان است که همچنان در مورد کنترل اطلاعات، نظارت دولتی، و محدود شدن آزادی‌های فردی هشدار می‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

چرا وقتی از والدینم کمی دور میشم بهم حس عذاب وجدان میدن؟

اگه سوالت اینه، پس به نظر می‌رسه که تو توی یه چرخه وابستگی عاطفی گیر افتادی که هم تو رو تحت تأثیر قرار داده، هم والدینت رو. این موضوع طبیعی و رایجه، مخصوصاً توی خانواده‌هایی که فرزندانشون نقش مهمی توی زندگی والدین دارن. اما مشکل اینجاست که احساس گناه وقتی ازشون دوری، می‌تونه باعث بشه نتونی به‌درستی استقلال عاطفی پیدا کنی.

 

• چرا والدینت این حس وابستگی رو ایجاد می‌کنن؟

 

✅ ترس از تنهایی – ممکنه والدینت ناخودآگاه از اینکه تو مستقل بشی و ازشون فاصله بگیری، بترسن، چون حس می‌کنن که دیگه نقش مهمی توی زندگی تو ندارن.

✅ سبک دلبستگی وابسته – اگه والدینت در کودکی وابستگی زیادی به تو داشتن (مثلاً زیاد بهت می‌گفتن "اگه نباشی ما نابود می‌شیم" یا "فقط تویی که ما رو خوشحال می‌کنی")، این سبک وابستگی ممکنه هنوز هم ادامه داشته باشه.

✅ احساس مسئولیت بیش از حد در تو – اگه از کودکی یاد گرفتی که مسئول خوشحالی والدینت هستی، مغزت عادت کرده که وقتی ازشون دور می‌شی، احساس گناه کنی.

 

• چرا تو عذاب وجدان داری؟

 

1. ترس از اینکه مبادا بهشون آسیب بزنی – وقتی به ما یاد بدن که "اگه کنارمون نباشی، ما ناراحت و بیچاره می‌شیم"، مغزمون این پیام رو به احساس گناه تبدیل می‌کنه.

 

 

2. الگوی "فرزند فداکار" – بعضی از خانواده‌ها ناخواسته به بچه‌هاشون یاد می‌دن که اگه برای خودشون زندگی کنن، خودخواه هستن.

 

 

3. احساس بدهکاری عاطفی – شاید حس می‌کنی که چون اون‌ها زحمت کشیدن، باید همیشه در خدمتشون باشی، درحالی‌که این یه دیدگاه متعادل نیست.

 

 

• چطور می‌تونی این وابستگی و عذاب وجدان رو کنترل کنی؟

 

✅ مرزگذاری سالم – یاد بگیر که به والدینت محبت کنی، ولی در عین حال مرزهای خودت رو هم حفظ کنی. مثلاً می‌تونی برای خودت تعیین کنی که چقدر در هفته باهاشون در ارتباط باشی، بدون اینکه اجازه بدی این ارتباط کل زندگی‌ات رو تحت‌الشعاع قرار بده.

 

✅ تغییر ذهنیت درباره احساس گناه – به جای اینکه فکر کنی "من اگه نباشم، اونا بدبخت می‌شن"، این‌طور فکر کن که "اونا بالغ هستن و می‌تونن از خودشون مراقبت کنن."

 

✅ تمرین جدا شدن بدون احساس گناه – مثلاً به‌جای اینکه یه‌دفعه کاملاً ازشون دور بشی، کم‌کم فاصله‌ات رو منطقی‌تر کن. مثلاً اگه هر روز باهاشون در ارتباطی، اینو به چند بار در هفته برسون.

 

✅ باهاشون حرف بزن، ولی قاطعانه – شاید بتونی با یه گفت‌وگوی آروم بهشون توضیح بدی که دوستشون داری، ولی نیاز داری که زندگی مستقل خودت رو هم داشته باشی. البته ممکنه اول مقاومت کنن، اما اگه این مسیر رو ادامه بدی، کم‌کم می‌پذیرن.

 

✅ درک کن که تو مسئول احساسات اونا نیستی – تو می‌تونی بهشون عشق و احترام بدی، ولی مسئول شادی و آرامش اون‌ها نیستی.

 

•نتیجه:

احساس گناه، یه مکانیسم کنترل ناخودآگاهه که باعث می‌شه به یه الگوی وابستگی ناسالم ادامه بدی. اما وقتی بفهمی که می‌تونی هم دوستشون داشته باشی و هم مستقل باشی، بدون اینکه عذاب وجدان بگیری، کم‌کم این احساس ضعیف‌تر می‌شه. تو لیاقت داری که زندگی خودت رو داشته باشی، بدون اینکه احساس کنی داری به کسی خیانت می‌کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

کارل گوستاو یونگ و نظریه‌های او: سفری به ناخودآگاه انسان

این مقاله جهت آشنایی مختصری با یکی از روانشناسان تاثیرگذار تاریخ "یونگ" تنظیم شده است که تقدیم نگاهتان می‌شود.

 

مقدمه:

کارل گوستاو یونگ (1875-1961) یکی از تأثیرگذارترین روانشناسان تاریخ است که با نظریات خود درباره ناخودآگاه، شخصیت و رشد روانی، انقلابی در روانشناسی ایجاد کرد. یونگ ابتدا از شاگردان زیگموند فروید بود اما به‌مرور از او فاصله گرفت و نظریه‌ی روانشناسی تحلیلی خود را بنیان نهاد. او بر این باور بود که روان انسان نه‌تنها تحت تأثیر تجربیات شخصی، بلکه متأثر از ناخودآگاه جمعی و کهن‌الگوهاست. در این مقاله، به بررسی مهم‌ترین نظریات یونگ می‌پردازیم.

 

۱. ناخودآگاه شخصی و ناخودآگاه جمعی

 

یونگ معتقد بود که روان انسان دارای دو سطح ناخودآگاه است:

 

الف) ناخودآگاه شخصی

 

این بخش شامل خاطرات، تجربیات فراموش‌شده، و احساسات سرکوب‌شده‌ی هر فرد است. این مفهوم تا حدی مشابه ناخودآگاه فرویدی است، اما یونگ آن را گسترده‌تر می‌دانست.

 

ب) ناخودآگاه جمعی

 

یکی از بدیع‌ترین نظریات یونگ، مفهوم ناخودآگاه جمعی است. او باور داشت که در کنار خاطرات و تجربیات فردی، روان ما تحت تأثیر الگوهای رفتاری و تجربیات مشترک نوع بشر قرار دارد که در طی نسل‌ها منتقل شده‌اند. این الگوهای کهن را کهن‌الگو (Archetype) نامید.

 

۲. کهن‌الگوها: نقوش ازلی روان انسان:

 

کهن‌الگوها الگوهای ذهنی کهن و عمیقی هستند که در ناخودآگاه جمعی ما جای دارند و بر افکار، احساسات و رفتار ما تأثیر می‌گذارند. برخی از مهم‌ترین کهن‌الگوها عبارتند از:

 

"خود" (The Self): کهن‌الگویی که نشان‌دهنده یکپارچگی و کمال شخصیت است.

 

"سایه" (The Shadow): شامل بخش‌های تاریک و سرکوب‌شده‌ی شخصیت ما که اغلب نمی‌خواهیم آن‌ها را بپذیریم.

 

"نقاب" (The Persona): چهره‌ای که ما به جهان نشان می‌دهیم و در واقع شخصیت اجتماعی ماست.

 

"آنیموس و آنیما" (Animus & Anima): کهن‌الگوهای مرتبط با بخش‌های زنانه و مردانه در روان انسان. آنیما بخش زنانه‌ی ناخودآگاه مردان و آنیموس بخش مردانه‌ی ناخودآگاه زنان است.

 

 

یونگ معتقد بود که شناخت این کهن‌الگوها و کار بر روی آن‌ها باعث رشد روانی و رسیدن به خودآگاهی عمیق‌تر می‌شود.

 

۳. درونگرایی و برونگرایی: نظریه‌ی انواع شخصیت:

 

یونگ برای اولین بار مفهوم درونگرایی و برونگرایی را به‌طور علمی مطرح کرد. او شخصیت افراد را بر اساس نحوه‌ی دریافت انرژی به دو دسته‌ی اصلی تقسیم کرد:

 

درونگرا (Introvert): فردی که انرژی خود را از دنیای درونی و خلوت خویش می‌گیرد. معمولاً عمیق، تحلیل‌گر، محتاط و علاقه‌مند به تفکر مستقل است.

 

برونگرا (Extrovert): فردی که انرژی خود را از تعاملات اجتماعی و محیط بیرونی دریافت می‌کند. معمولاً اجتماعی، پرانرژی و متمایل به تجربه‌های جدید است.

 

 

علاوه بر این، یونگ هشت تیپ شخصیتی را بر اساس ترکیب این دو بعد و چهار کارکرد روانی (تفکر، احساس، شهود و حس) معرفی کرد که بعدها مبنای تست‌های شخصیتی معروف مانند MBTI شد.

 

۴. فرایند تفرد (Individuation): مسیر خودشناسی و رشد روانی:

 

یونگ باور داشت که هدف نهایی رشد روانی، رسیدن به تفرد (Individuation) است؛ یعنی فرآیندی که طی آن فرد به یکپارچگی روانی و هماهنگی میان بخش‌های مختلف شخصیت خود دست می‌یابد.

 

این مسیر شامل:

 

1. مواجهه با سایه و پذیرش بخش‌های سرکوب‌شده‌ی شخصیت.

 

 

2. تعدیل آنیما و آنیموس برای یافتن تعادل درونی.

 

 

3. رسیدن به خودآگاهی عمیق‌تر و همسو شدن با کهن‌الگوی "خود"

 

تفرد به انسان کمک می‌کند تا از قید و بندهای هویت اجتماعی و نقاب‌ها رها شده و به خود واقعی‌اش نزدیک‌تر شود.

 

۵. رویاها و ناخودآگاه: راهی به سوی شناخت خویشتن:

 

یونگ برخلاف فروید که رویاها را بیشتر به امیال سرکوب‌شده نسبت می‌داد، آن‌ها را پنجره‌ای به ناخودآگاه جمعی و ابزاری برای خودشناسی می‌دانست. او معتقد بود که کهن‌الگوها در رویاها ظاهر می‌شوند و می‌توانند راهنمای فرد برای شناخت خود باشند.

 

۶. تأثیر یونگ بر روانشناسی و فرهنگ مدرن:

 

نظریات یونگ نه‌تنها بر روانشناسی، بلکه بر هنر، ادبیات، فلسفه و حتی عرفان شرق و غرب نیز تأثیر زیادی گذاشته‌اند. مفاهیمی مانند "سایه"، "تفرد"، "ناخودآگاه جمعی" و "کهن‌الگوها" امروزه در تحلیل شخصیت، داستان‌نویسی، و حتی توسعه فردی کاربرد دارند.

 

نتیجه‌گیری:

 

یونگ با نگاه عمیق و فلسفی خود به روان انسان، فراتر از یک روانشناس صرف بود. او ما را دعوت می‌کند که به درون خود سفر کنیم، کهن‌الگوهای ناخودآگاه را کشف کنیم و به سمت تحقق "خود" حرکت کنیم. نظریات او همچنان منبعی ارزشمند برای خودشناسی، تحلیل شخصیت و درک بهتر روان انسان باقی مانده‌اند.

 

"آنچه که در ناخودآگاه سرکوب شود، روزی در قالب سرنوشت ظاهر خواهد شد."

 

کارل گوستاو یونگ

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

چرا دوست دارم رشته پست‌های یک درونگرا رو ادامه بدم؟

چرا؟

چون خیلی به غلط و اشتباه شناخته شده‌اند این آدم‌های خاموش با ذهن‌های پر سر و صدا!

اگه من یک روانشناس حرفه‌ای بودم و می‌خواستم در یک سمینار درونگرایی و دنیای درونگراها رو توضیح بدم، به این شکل عمل می‌کردم:

 

عنوان سمینار: درونگرایی: دنیای خاموش، ذهن پرصدا

 

بخش اول: درونگرایی چیست؟

 

توضیح تفاوت بین درونگرایی و برونگرایی (بر اساس نظریه یونگ و تست MBTI)

 

روشن‌سازی این که درونگرایی به معنی خجالتی بودن یا ضد اجتماعی بودن نیست

 

نحوه پردازش اطلاعات در ذهن درونگراها (تمرکز بر دنیای درونی، نیاز به زمان برای تحلیل، انرژی گرفتن از خلوت)

 

 

بخش دوم: ویژگی‌های کلیدی درونگراها

 

نیاز به تنهایی برای شارژ شدن

 

پردازش عمیق اطلاعات و تصمیم‌گیری

 

تمایل به ارتباطات عمیق و باکیفیت به جای معاشرت‌های گسترده

 

حساسیت به محرک‌های محیطی (صداهای بلند، جمعیت زیاد)

 

خلاقیت و تفکر مستقل

 

 

بخش سوم: دنیای درونی یک درونگرا

 

قدرت تخیل و ذهن رویاپرداز

 

میل به معنا و عمق در همه چیز

 

درگیری با دیالوگ‌های درونی و تفکر خودکاوانه

 

چالش‌هایی که درونگراها با آن مواجه‌اند (در محیط کاری، اجتماعی، خانوادگی)

 

 

بخش چهارم: تعامل بهتر با درونگراها

 

درک نیاز به فضا و زمان شخصی

 

احترام به روش خاص آن‌ها در برقراری ارتباط

 

اجتناب از فشار برای "اجتماعی‌تر بودن"

 

ایجاد تعادل در محیط کار و زندگی برای بهره‌وری بیشتر

 

 

جمع‌بندی: ارزش درونگرایی در جهان امروز

 

اهمیت تفکر عمیق در تصمیم‌گیری‌ها

 

نقش درونگراها در نوآوری، هنر، علم و رهبری

 

چطور جامعه می‌تواند محیطی فراهم کند که درونگراها هم به بهترین شکل رشد کنند

 

 

در نهایت، سمینار رو با یک پیام انگیزشی تموم می‌کردم:

"درونگرا بودن یک ضعف نیست، بلکه یک نیروی درونی قوی است که وقتی درک شود، می‌تواند جهان را تغییر دهد."

 

اینطوری هم مخاطبان درونگرا احساس درک شدن می‌کنند، هم برونگراها یاد می‌گیرند چطور بهتر با آن‌ها تعامل کنند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

یادداشت های یک درونگرا(12)

 

■ درونگراها تو اجتماع بودن رو دوست ندارن!

□ درونگراها اطلاعات و تجربه هارو خیلی زود دریافت میکنن و به همین خاطر نیازی ندارن مدت زیادی تو یک جمع حضور داشته باشن تا همه چیز دستشون بیاد!
اون ها وقتی تنهان فرصت پردازش اطلاعات و طبقه بندی داده های ذهنیشون رو به دست میارن و همین باعث آرامششون میشه.اینطور نیست که از اجتماع کاملا فراری باشن.فقط تنهایی یا بودن با یه جمع محدود از دوستاشون رو ترجیح میدن.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

می توانید آنچه دیگران فکر می کنند را احساس کنید؟

 

🔹می‌توانید آنچه دیگران فکر می‌کنند را احساس کنید؟

این بدان معنی نیست که شما روانشناس باشید، اما نشانه‌هایی از آن در شما وجود دارد. اگر شما می‌توانید آنچه را که مردم می‌گویند نگفته درک کنید و حدس بزنید و یا احساسات آن‌ها را بسنجید، این نشانه مطمئنی ست که شما باهوش هستید. افراد باهوش تقریبا می‌توانند آنچه فردی دیگر حس می‌کند یا به آن فکر می‌کند را احساس کنند. برخی از روانشناسان معتقدند همدلی، سازگاری با نیاز‌ها و احساسات دیگران و نشان دادن حساسیت به این نیازها، عنصر هسته‌ای هوش احساسی است. افرادی که از نظر احساسی باهوشند، علاقه زیادی به برقراری ارتباط با افراد جدید دارند و دوست دارند چیز‌های جدیدی درباره آن‌ها بیاموزند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

زنی که مرد خانه است.

 

خستگیهایم

شبیه زنی است

که مرد خانه است

روی دوش راستش کیفش را محکم چسبیده

و در دست چپش سبزی و نان و اندکی گوشت...

در آخرین ساعات عصر منتظر تاکسی ایستاده و

آخرین خبرهای تحریم را می‌خواند

روی روزنامه های چیده شده‌‌‌ی مقابل دکه...!

 

#میناشیردل 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

اسفند...

 

✒🍃
اسفند دختری است ریز نقش
 که گیسوان بلندش را باد می برد،
با چشمان مخمورش پشت چشمی نازک می کند و 
لبخند دلبرانه ای می زند که
پای لپ هایش چال می افتد!


#میناشیردل

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

یادداشت های یک درونگرا(11)

 

 

■ درونگراها هیچ آدمی رو دوست ندارن!

□ اگر اون قدر خوش شانسین که یک درونگرا شما رو دوست خودش تصور میکنه، شما احتمالا یک همراه وفادار تا آخر عمرتون با خودتون خواهید داشت. به محض اینکه شما بتونید اعتماد و احترامشون رو جلب کنین، شما وارد دایره افراد مورد علاقه شون میشین.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

بخش هایی از رمان در حال تایپم که دوستشون دارم:

امروز که داشتم رمانم رو بازنویسی می‌کردم به بخش‌هایی رسیدم که یادم رفته بود اینا رو خودم نوشتم و چند دقیقه روشون مکث کردم. این هم یکی از عجایب نویسندگیه دیگه!

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

یادداشت های یک درونگرا (10)

 

■ همه درونگراها خجالتی هستن!

□ می دونین حقیقتش اینه که درونگراها به یه دلیل برا تعامل با آدما نیاز دارن.

اونا فقط محض اینکه ارتباط برقرار کرده باشن شروع به حرف زدن نمی کنن!

اگه شما می خواین با یه درونگرا ارتباط برقرار کنین خیلی ساده فقط کافیه شروع به حرف زدن کنید!

نگران نباشین که اینکار ممکنه ناراحتشون کنه!

قدم اول رو بردارین و انتظار یه مکالمه آروم و خوب رو داشته باشین!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

یادداشت های یک درونگرا (9)

■ درونگراها حرف زدن رو دوست ندارن!

□ اشتباه محضه!

واقعیت اینه که درونگراها حرف نمی زنن تا وقتی که چیزی وجود داشته باشه که ارزش مطرح کردن داشته باشه‌‌.‌‌

اونا از مکالمه های روزمره بی معنی و سلام و احوال پرسی های الکی بیزارن‌‌.‌‌

درباره چیزایی که بهش علاقه دارن یا موضوعاتی که درباره اش اطلاعات خوبی دارن بپرسین و می بینین که اونا تا چند ساعت یا حتی چند روز آینده ساکت نمی شن!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

یادداشت های یک درونگرا (8)

 

 

درونگرا بودن یعنی اینکه

یه شخصیت مخفی داشته باشی

که فقط یه سری افراد خاص بتونن اونو ببینن.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

یادداشت های یک درونگرا (7)


 

کل زندگیه من یه جنگ تموم نشدنیه،

بین اینکه بخوام همش برم بیرون و خوش بگذرونم

یا اینکه بمونم خونه و

از ارتباط با هر نوع موجود زنده‌ای دوری کنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

چگونه می توان غیب شد؟

 

 

~چه جمله هایی درونگراها رو می ترسونه؟~

وقتی معلم میگه:

"از اونجایی که هیچ کس دستشو نمی بره بالا خودم یکیو انتخاب می کنم که برای کل کلاس توضیح بده"

فقط آرزو می کنن کاش می تونستن غیب بشن!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

این یه پروژه گروهی وحشتناکه!

 

 

~چه جمله هایی درونگراها رو می ترسونه؟~

*این یک پروژه گروهیه!*

درونگراها به طور کل وقتی پروژه هارو تنهایی جلو می برن بهتر کار می کنن. چون می تونن راحت و بدون مزاحمت بقیه روی کارشون تمرکز کنن. اونها مثل برونگراها تمایلی به بلند بلند فکر کردن ندارن، معمولا افکار، احساسات و ایده هاشون رو به صورت درونی پردازش و طبقه بندی می کنن.
برای درونگراها، پروژه های گروهی تو مدرسه یا محل کار یعنی کنار اومدن با تغییر یهویی برنامه ها و بحث و مشکلات گروهی. اونا به خوبی می دونن که نه فقط بخاطر پیش بردن کار و مشکلات سر راه پروژه، بلکه به خاطر تلاششون برای هماهنگ شدن با بقیه قراره حسابی از نظر روحی و جسمی خسته بشن.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL

اینترنت قراره از کار بیفته!

 

~چه جمله هایی درونگراها رو میترسونه؟~

 "اینترنت قراره از کار بیفته!"

اینترنت جایگاه مقدسی تو زندگی اکثر درونگراها داره.

بهشون امکان جستجو و دسترسی به هرچیزی که میخوان درباره اش بدونن رو می ده.

کمکشون می کنه تا با مردم در اتباط بمونن، بدون اینکه مجبور باشن از خونه برن بیرون و حضوری اون اشخاصو ملاقات کنن.

مکان دوست داشتنی پر شده از فیلم و بازی و سرگرمی های مورد علاقه شون.

اینترنت از بین بره؟
مغز درونگراها: بترس، فقط بترس!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
MINA SHIRDELL