مریم با حرف‌های شیرین کمی آروم میگیره ولی ازش قول میگیره که فردا اول صبح بلافاصله خودشونو به اون کارخونه برسونن.

فردای همون روز مریم همراه دخترش شیرین به همون آدرسی که تو ذهنش بود میره. درست می‌گفتن هنوز سر جاش بود. بزرگتر شده بود. رو سردرش نوشته بود:

"کارخانه نساجی ایران بافت"

مریم با دیدن تابلو میره سراغ دفتر نگهبانی و بعد از سلام و احوال پرسی بی‌مقدمه می‌پرسه:

" یه سوالی دارم؟"

" بفرمایید خانم."

"قدیمی‌ترین آدم این کارخونه کیه؟ اصلا کسی هست؟"

نگهبان جا می‌خوره.

"چطور مگه خانم؟ مشکلی پیش اومده دنبال کسی می‌گردین؟"

" نه فقط یه سری سوال راجع به سهام این کارخونه دارم. روند پیشرفت و درآمد این کارخونه چجوریه؟ میخوام سرمایه‌گذاری کنم."

تا اسم سرمایه‌گذاری میاد، نگهبان نرم‌تر میشه و با یه نگاه به سر و وضع مریم و شیرین می‌فهمه که بی‌راه هم نمیگن.

با لبخندی میگه:

" راستش من خودمم کم قدیمی نیستم ولی نه به اندازه آقای محمدی که الان نائب مدیر و از سرمایه دارهای کارخونه‌ست."

مریم:

"الان می‌تونم ببینمشون؟"

"بله. فقط اجازه بدید که هاماهنگ کنم"

نگهبان بعد از هماهنگی‌های لازم مریم رو به سمت دفتر محمدی راهنمایی میکنه

وقتی داشت از سوله رد میشد، انگار صدای خنده‌های دایی جمشید و بابا منوچهر رو شنید، صدای داد و بیداد کارگرها رو شنید، اتحاد، پیروزی... صدای شعله‌های آتیشو شنید، صدای جیغ‌های شیرینو شنید، صدای دایی جمشید تو گوشش پیچید:

"کارخونمو آتیش زدن هما..."

رعشه‌ای به تنش افتاد. شیرین شونه‌هاشو محکمتر گرفت.

" مامان! خوبی؟"

مریم با تکون سرش گفت: "خوبم..."

نگهبان چند تقه به در زد و مریم وارد اتاق شد. با سلام و احوال پرسی سر صحبت باز شد.

مریم گفت:

"گفتن شما از قدیم این جا بودید درسته؟"

آقای محمدی خنده تلخی زد.

"بله... من عمر و جوونیمو پای این کارخونه گذاشتم از کار گریش گرفته تا مدیریتش."

"قصد من سرمایه گذاریه"

"باعث خوشحالیه."

"فقط یه چیزی ذهنمو مشغول کرده!"

"چه چیزی سر کار خانم؟"

" می‌دونم این کارخونه خیلی وقته سر پا شده، ولی اگه بازم مثل گذشته یه بار دیگه شکست بخوره چی؟"

رنگ از رخ محمدی پرید.

"کدوم گذشته خانم؟"

مریم با خونسردی جواب میده

" مگه این کارخونه قبل از انقلاب کارخونه نساجی جمشید نجات نبوده؟"

محمدی چند ثانیه سکوت می‌کنه و بعد با لبخندی ساختگی میگه:

"سرکار خانم شما قصه ۴۰ سال پیش این کارخونه رو از کجا می‌دونی؟ گذشته‌ها گذشته... بعدشم شما چه می‌دونی جمشید نجات کی بود؟"

"نه نمی‌شناسم، فقط با تحقیقی که کردم فهمیدم چی به چیه"

محمدی جدیتر شد و از صندلیش بلند شد و لنگان لنگان به سمت پنجره رفت.

"جمشید نجات هم یه ظالم سرمایه دار بود مثل بقیه سرمایه‌دارای اون دوره، با اون منوچهر خیانت کار که دست راستش بود انقدر به کارگر جماعت ظلم کردن و کردن و کردن که اخر سر منوچهر خودشو کشت و کارگر جماعت ستم دیده بدبخت ریختن کارخونه‌شو آتیش زدن، ریختن تو خونش، تو اون گیر و دار حق خواهی، یکی از کارگرها دخترشو هول داد و سر دختره خورد لبه استخر و تمام. بالاخره خانم خدا جای حق نشسته و تا ظالم تقاص نده، دل خدا هم آروم نمی‌گیره. اون آدمای ظالم انقدر ظلمشون طرفدار داشت که حتی ساواک از خونه‌اش محافظت می‌کرد. این پای لنگ منم یادگاری یکی از اون ساواکی‌های ظالمه!"

"یعنی شما ام ریخته بودید تو خونه نجات؟"

"نریخته بودیم خانم، ملت حقشونو می‌خواستن!"

"حقشونو با کشتن دختر نجات گرفتن؟"

"نکشتن خانم بنده خدا یه پسر دیلاق مو فری بود که حالا خواسته بود دختره رو از مهلکه‌ی دعوای اون ساواکی و یکی از کارگرا دور کنه که هولش داده بود. حالا فکر نکن خودش تو خوب حال و روزیه میگن الان آلزایمر گرفته، جنون گرفته،نمی‌دونم، کارش کشیده به ببمارستان و تیمارستان. آخرین چیزایی که ازش یادمه همیناست. زن و بچه‌ای هم نداره که بخوای سراغشو از جایی بگیری. من که میگم به هر حال ظلم تقاص داره. خلاصه سرتون درد اوردم نگران نباشید اون روزا دیگه گذشته، مردم الان عاقل‌تر شدن، مملکت بهتر شده!"

مریم آهی میکشه:

" خب الان شما رئیس این کارخونه هستید؟"

محمدی لبخندی میزنه.

" نخیر رئیس جناب آقای محمد رجب زاده هستن."

مریم:

" رجب زاده؟‌ پسر حامد رجب زاده درسته؟"

محمدی جا می‌خوره.

" بله مرحوم حامد رجب زاده... ولی شما..."

مریم بی‌درنگ از جاش بلند میشه.

"ممنون آقای محمدی... با اجازه‌تون."

مریم به سمت در میره که محمدی با تعجب می‌پرسه:

" مشکلی پیش آمد؟ من هنوز اسم شریفتون رو هم نپرسیدم."

مریم لحظه‌ای مکث می‌کنه.

"جایی که آجر به آجرش روی ظلم و خون بنا بشه، جای نون درآوردن نیست آقای محمدی. راستی یه سوال؟ حقوقتون دو برابر شد؟"

محمدی مات و مبهوت به پوزخند مریم و رفتنش چشم دوخت.

مریم به شیرین که پشت در دفترش نشسته بود گفت: :بلند شو دخترم."

شیرین پرسید: "کجا مامان؟"

مریم جواب داد:

"سر خاک شیرین نجات"

 

قبل از این که مریم سوار ماشین بشه، نگهبان پشت سرش می‌دوئه و میگه:

"خانم صبر کنید، خانم... شما دختر نجاتید؟"

مریم نگاهی به نگهبان می‌ندازه و میگه:

" برو به آدمات بگو نترسن، دختر نجات چهل ساله مرده، ولی خاکش هنوز داغه و داغیش آتیش میشه تو زندگیتون و بچه‌های مثل سروتون رو میسوزونه، شیرینی زندگی‌هاتونو می‌سوزونه، سرمایه‌هایی که دیروز برای جمشید نپسندید ولی امروز برای خودتون پسندیدید، همه رو با هم یه جا می‌سوزونه. بگو شاید دیروز نه، امروز نه، ولی فردا آره. بگو وقت تاسیان شما هم میرسه."

مریم این‌ها رو میگه و میره سمت آرامگاه خانوادگیشون.

آرامگاهی که شیرین اون جاست، مادر شیرین، جمشید، حوری، هما، منوچهر...

همه اونجا بودن.

مریم می‌شینه بالای سر قبر شیرین. لبخند خسته‌ای می‌زنه:

" سلام قندم. چرا تلخی؟"

یه قطره اشک سر می‌خوره رو دو طرف صورتش.

" حالا فهمیدم. پس می‌خواستی امیرو از آب بکشی بیرون‌ آره؟ دختره‌ی دیوونه... بابک نذاشت آره؟

صداش لرزید:

 ...بمیرم برات... بمیرم براتون

با صدای بغض‌آلوده‌اش ادامه داد:

شیرین دلم می‌خواد برم بابک هم پیدا کنم. برم با همین دستام خفه‌اش کنم و بگم مرتیکه تو حتی لیاقت نداشتی نوک انگشتت به شیرین من بخوره چه برسه که..‌.

به این جای حرفش که رسید هق هق گریه‌هاش بالا گرفت، بین ضجه و اشک و غم ادامه داد:

شیرین... شیرین... نمی‌ذارم کسی فراموشت کنه قندم ... نمی‌ذارم به دایی جمشید مهربونم بگن ظالم، نمی‌ذارم فکر کنن امیر یه ساواکی ظالم بود، بهشون میگم به همه دنیا میگم که نفرین شیرین عاشقیش بود، نفرین دایی جمشید وطن‌پرستی بود، نفرین امیر بداقبالیش بود. هر بار که اومده بود یه تلاشی کنه برای تو، انگار زمان یا سرنوشت اون رو دور می‌زد و به بدبختی بعدیش می‌رسوند.

صدای مریم بلند و بلند‌تر می‌شد:

شیرین تا عمر دارم داد می‌زنم ، داد می‌زنم، تاسیان شما دو تا رو داد می‌زنم...

از جیبش روسری خونی رو درآورد و به قفسه سینه‌اش چسبوند و کنار سنگ قبر شیرین دراز کشید.

وسط هق هقش گفت:

"ظالم تقاص میده شیرینم... تقاص میده"

تو سرش انگار چاووشی می‌خوند:

 

تو دنیای سردم،

به تو فکر کردم،

به تو آره، آره...

به تو فکر کردم که بارون بباره...

 

چشماشو بست، با خودش گفت نه آقای محمدی بعضی گذشته‌ها هیچ وقت نمی‌گذره، درد میشه، غم میشه، تاسیان میشه میره تو رگات تا آخرین نفس هر روزی که 

هستی و نفس می‌کشی جونتو می‌گیره...

چشماشو بست و گذشته مثل یه کابوس، مثل یه رویا از جلو چشماش عبور کرد.

آخرین تولد شیرین، دور دوراشون با ماشین خوش رنگ شیرین، چاتانوگا، اون لباس‌های رنگارنگ، دانشکده، نادر، آخ شیرین...

باز زمزمه کرد:

تاسیانتو کل دنیا می‌شنوه شیرین...

پایان🥀