چون شما پست قبلی رو دوست داشتید:

شیرینِ مریم بر خلاف شیرینِ جمشید یه دختر منطقی، جسور و قویه ماحصل یه ازدواج منطقی بین مریم و شهرام تو سال‌های بعد از انقلاب تو آمریکا. لهجه‌ی ایرانی آمریکایی جالبی داره. شهرام وقتی فهمید مریم برای چی می‌خواد بره ایران، نه تنها مخالفتی نکرد، بلکه استقبال هم کرد. این بار اول بود که شیرین پاشو روی خاک ایران می‌ذاشت. قبل از رسیدن به فرودگاه از مامانش پرسید: اگه ایران یه بو بود چه بویی می‌شد؟ مریم گفت: بوی خون!

مریم و دخترش بلافاصله بعد از مستقر شدن تو تهران اولین جایی که بهش سر میزنن سر خاک شیرین نجاته. "شیرین نجات طلوع دل انگیز ۱۳۳۵ غروب غم انگیز ۱۳۵۷"

همون شب مریم پاکت حوری رو باز می‌کنه چند تا عکس از یه مرد جوون که موی مجعد و سبیل‌های مشکی داره، کت و شلوار شیکی به تن داره، مریم به دخترش شیرین گفت که تو زمونه ما مرد شیکی بوده! مریم بعد از این که محتوای نامه رو می‌خونه می‌فهمه که اون عکس‌ها متعلق به یه ساواکی بوده که تو اون سالها مدام پیگیر حوری بوده و حقیقتی رو راجع به زندگی حوری براش فاش کرده، حوری براش نوشته بود که با یه سری تحقیقات فهمیده خونه این شخص کجا بوده و این که تو قسمت بایگانی ساواک کار می‌کنه، اما به طور مخفیانه پیگیر زندگی نجات و رجب زاده و حوری و بقیه‌ست. حوری تو نامه نوشته من بعدها هم خیلی دنبال این آدم گشتم ولی زمین و زمانو دوختم و پیداش نکردم. حوری گفته بود که شاید اون هم مثل بقیه فرار کرده یه گوشه‌ی دنیا. مریم احساس می‌کنه یه جورایی این ماجرا شبیه یه پازله ولی هنوز تکه‌هاشو کامل پیدا نکرده پس اولین قدمش این میشه که

با همکاری دخترش شیرین اول یه ردی از خواهر اون استخون‌های پیدا شده، میگیره و بلافاصله میره پیشش وقتی عکس‌ها و نامه حوری رو به اون زن نشون میده زن تایید می‌کنه که اون برادرش سعیده، مریم از زن می‌خواد اگه هنوز یادشه خونه سعیدو بهش نشون بده. زن میگه خونش هنوز همون جاست، بدون هیچ تغییری، مگه میشه یادم بره؟

مریم با شناسایی خونه سعید شروع می‌کنه به پرس و جو کردن از همسایه‌ها، اما هیچ کدوم اون قدر قدیمی نبودن که بشه اطلاعاتی ازشون بیرون کشید.

تا این که یه روز وقتی مریم رفته بود سراغ اون خونه، مردی که تقریبا هم سن و سال آرش بود از مریم پرسید که تو این خونه دنبال سر نخ قدیمی از یه اتفاق وحشتناکی مگه نه؟

مریم که تعجب کرده بود گفت مگه چیز عجیبی از این خونه می‌دونی؟ مرد گفت ما از قدیمیای اینجا هستیم. پشت سر این واحد از همون چهل سال پیش حرفای عجیبی هست، ولی اگه تو درد سر نمیندازیمون باید بگم فقط ۶ سالم بود، دلم گرفته بود و منتظر بابام بودم نشسته بودم کنج در خونه چشم به راه بابامو از لای در مدام بیرونو می‌پاییدم که اون شب چشمم افتاد به اون صحنه لعنتی که نباید می‌افتاد. اون موقع سنم کم بود ولی بعدها که بزرگ شدم فهمیدم چیزی که دیده بودم یه فاجعه بود. یه مرد مو خرمایی خوشتیپ با دستای زخمی و صورت کبود داشت لای یه پارچه زرشکی رنگ، یه جسم سنگینو می‌کشید. به سختی می‌کشید. نمی‌دونم، شاید اون یه جسد بود!

مریم از شیرین می‌خواد که سریع اون جعبه رو از ماشین برداره و بیاره. با دست لرزون جعبه رو بهم میزنه و لا به لای اون روسری خونی، آخرین نقاشی شیرین که تصویر عروسیش با امیره، انگشتر و عکسای شیرین و امیر، بالاخره عکس امیرو پیدا می‌کنه و عکسو جلوی چشم اون مرد میگیره و میگه: این بود؟ خوب نگاه کن. رنگ از رخسار مرد می‌پره، انگار بعد این همه سال یه کابوس تو چشماش زنده میشه، میگه:

خودشه!

بعد مریم عکس سعید رو بالا میگیره و میگه این یکی هم همسایتون بود که بعد دیگه یهو هیچ وقت ندیدینش مگه نه؟ 

مرد سرشو تکون میده و میگه فقط یادمه بابام میگفت فکر کنم آقای جعفری هم فرار کرده!

یه تیکه از پازل مریم تکمیل شده بود. صورت رنگ پریده شیرین اومد جلوی چشمش، رد خونی که گوشه تابلو بود، صورت کبود و دستای زخمی امیر...

شیرین، شیرین طفلک مریم، تو اشتباه نمی‌کردی. امیر قاتل بود.

 امیر سعیدو کشته بود و بیرون از شهر چال کرده بود. ولی چرا؟

مریم دوباره برمیگرده سراغ خواهر سعید و با نشون دادن عکس امیر ازش می‌پرسه که اونو می‌شناسه یا نه؟

این بار خواهر سعید می‌خواد بدونه مریم کیه که ابن عکسا دستشه؟ مریم بهش میگه فکر کن خواهرزن امیر! خواهر سعید میگه که یادشه همون سال یهو گفتن امیر که تازه زن گرفته بود، اون هم بدون اجازه پدرو مادرش، تو یه تصادف همراه زنش مرده!

اسم پدر و مادرش و تنها برادرش و حتی عروسشون و این که الان موقعیت امید برادر امیر در چه وضعیتیه، همه رو برای مریم توضیح میده. و همچنین میگه که

هم محله‌ای‌های قدیمیشون میگن احتمالا خونه‌اش تو برج (...) هست،

اما مطمئن نیست که چقدر حرفشون درسته.

مریم همراه دخترش شیرین به اون برج میره از لابی‌مَن برج می‌خواد که به امید بگه بیاد پایین، اما لابی‌مَن وقتی با امید تماس می‌گیره، امید میگه همچین شخصی رو نمیشناسه، قبل از این تماس قطع بشه مریم به لابی‌مَن میگه بهش بگید من خواهرزن برادرشم... امیر!

امید تا اسم امیرو می‌شنوه به لابی‌مَن میگه بهش بگید بشینه تو لابی تا من بیام.

امید جلیقه ضد گلوله شو از زیر لباسش می‌پوشه و همراه دوتا غول‌تشن پایین میاد.

مریم و امید خیلی آروم و دور از چشم بقیه شروع به صحبت می‌کنن، امید عصبی به نظر میاد مثل همیشه. شیرین نمیدونه دارن بهم چی میگن فقط از دور نگاهشون میکنه، مریم یه کارت سمت امید میگیره و ازش دور میشه.

شیرین با هیجان میپرسه: چی شد مامان؟

چیزی از امیر گفت؟

مریم جواب میده:

چیزی گفت؟ به خاطر موقعیتش، حتی وجود برادری به اسم امیرو تو زندگیش کتمان کرد؟ شماره مو دادم بهش گفتم اگه یه روز یادش اومد برادری به اسم امیر داشته بهم زنگ بزنه!

احتمالا بعد ما به لابی‌من دستور بده حافظه کل دوربینا رو پاک کنن!

شیرین (دختر مریم) به مامانش میگه: مامان من می‌دونم می‌خوای بدونی مسبب مرگ دختر دایی جمشید کی بوده، ولی قبول تا همین جا هم که رسیدی حالت خیلی بده، من به بابا شهرام قول دادم سالم برگردیم. به قول خودت این قصه‌ی پر غصه زیادی تاسیانه، بیشتر از این دنبالش نرو.

مریم میگه:

تا تهش میرم. تا همه چیزو ندونم ول کن نیستم شیرین.

چند روزی گذشت. خبری از کسی نبود تا این که تلفن همراه

 مریم به صدا دراومد. مریم با دیدن شماره ناشناس سریع جواب داد. پسر جوونی پشت خط بود. پسر گفت:

باید مریمو ببینه. چیزی که تو دستشه شاید جواب بیشتر سوالای مریم باشه. مریم نمی‌تونست ریسک کنه و این تماسو نادیده بگیره به علاوه این که شماره تماسش رو فقط به امید داده بود.

مریم از پسر خواست بیاد به لابی هتلی که در اون جا مستقره، گفت سر ساعت چهار منتظرتم. پسر جوون بدون هیچ حرف اضافه‌ای تماس رو قطع کرد. مریم دوباره به اون شماره نگاه کرد. با یه شماره‌ی عجیب و غریب تماس گرفته بود که شبیه شماره موبایل هم نبود.

سر ساعت چهار مریم همراه دخترش تو لابی نشسته بود.

ساعت چهار و نیم شد خبری از کسی نشد.

شیرین کلافه رو به مادرش گفت:

حتما یکی داره سر به سرمون می‌ذاره!

همون لحظه پسر قد بلندی که موهای خرمایی موج دار و ته ریشی روی صورت داشت رو به روی اون‌ها ایستاد و گفت:

مریم خانم؟

مریم با دیدن پسر جوون جا خورد. شبیهش بود، نه خیلی زیاد ولی شبیهش بود. پسر جوون گفت: با اجازه 

و مقابلشون نشست و گفت:

من پسر امیدم! امیر... امیر علی.

مریم با شنیدن اسم امیر سرش کمی گیج رفت و با این حال گفت: خوشبختم آقای امیر علی. می‌شنوم.

امیر علی ادامه داد:

بابام نمی‌دونه من اینجام، نبایدم بدونه. در مورد شما با مادرم 

صحبت کرده، سپیده... سپیده خانم. اون منو فرستاد اینجا.

اون این جعبه رو داد تا بهتون بدم. مامانم میگه پدرم هیچوقت از محتویات این جعبه خبر نداشته و نداره، انقدر که سرش گرم کارشه حواسش خیلی به بقیه چیزها نیست. مامانم میگه خانواده شما رو یادشه، ولی شما رو از نزدیک ندیده. گفت بهتون بگم همون سالی که می‌خواستید از ایران برید، هما خانم آخرین وسایلی که از امیر تو خونه شما مونده بود رو جمع کرده و گذاشته داخل این جعبه و با آدرسی که از جمشید نجات گرفته آورده داده به سپیده، یعنی مادر من.

اون هم تا الان این جعبه رو نگه داشته بدون این که به کسی چیزی بگه. مامانم گفت بهتون‌ بگم‌ اسراری که تو این جعبه‌ست به من فهموند از اولش هم امید آدم زندگی من بود نه امیر!

امیدواره این جعبه به شما هم چیزایی که دنبالش هستید رو بده.

امیر علی وقتی بلند میشه بره رو به مریم میگه:

راستی مامانم اینم گفت بهتون بگم که از املاکتون هنوز کارخونه سر جاشه، تغییرات زیادی کرده ولی بد نیست اگه یه سر بهش بزنید.

امیرعلی این رو گفت و رفت، بدون این که حرف دیگه‌ای بگه.

شیرین میگه: مامان واقعا می‌خوای بری کارخونه؟ هنوز یادته آدرسش؟ تهران خیلی عوض شده‌ها مامان.

مریم جواب داد: میریم شیرین. باید بریم. ولی قبلش بریم اتاق ببینیم چی تو این جعبه‌ست.

جعبه رو روی میز میذارن، بعد از چند دقیقه بالاخره به خودشون جرات اینو میدن که در جعبه رو باز کنن.

جعبه کارتنی قدیمی بزرگی که امیرعلی تو یه باکس نو و تمیز پنهونش کرده بود، تا هر کی از دور می‌بینه فکر کنه یه پسر جوون داره یه جعبه کادوی خوشگل برای پارتنرش می‌بره. تو کارتن چند دست لباس قدیمی و خاک خورده بود. مریم لباس‌ها رو کنار زد زیر لباس‌ها یه دست لباس خاکی و خونی بود. ترسید لباس از دستش افتاد. اون لباسا رو یادش بود، همونایی که شیرین با دیدنشون ترسیده بود. گوشه کارتن چشمش به یه دفترچه افتاد. یه دفترچه‌ی قدیمی و کهنه.

مریم با دست‌های لرزون دفترچه رو باز میکنه. صفحه اولش با خط خوشی نوشته شده بود:

" در میان این همه غوغا و شر،

عشق یعنی کاهش رنج بشر"

شیرین گفت: چی نوشته توش مامان؟

مربم دستشو بالا آورد که یعنی چیزی نگو‌.

شروع به خوندن کرد. بی وقفه... یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، بدون این که چیزی بگه.

آخرین جمله‌هایی که تو دفترچه با خطی ناموزون نوشته شده بود، جوری که انگار موقع نوشتنش دستش می‌لرزیده، این بود:

" سعید منو ببخش، منو ببخش، نباید اسم شیرینو می‌آوردی، نباید، نباید...

خداحافظ رفیق، خداحافظ... "

و یه شعر نو نیمایی با این مضمون:

"در آسمان آبی، قوها پر می‌گشایند

بال‌های سپیدشان را به خورشید می‌رسانند

صدای بال زدنشان، نوای عاشقانه‌ای‌ست

که در دشت و صحرا، شور و شعف می‌افزاید

گویی فرشتگانی از جنس نورند

بر فراز ابرها، رقص کنان می‌روند

به سوی سرزمینی دور، به سوی آرزوها

قوهای سپید، نماد پاکی و رهایی‌اند... "

مریم دفترچه رو بست و دست‌هاشو روی صورتش گذاشت و ضجه زد:

" وای شیرینَم وای... امیر... بابا منوچهرم... دایی جمشید... چی کار کردید شماها با من... چی کار کردید با من؟"

شیرین رو به مادرش میگه:

" مامان آروم باش. قرصاتو خوردی؟ خواهش می‌کنم مامان اگه این جا حالت بد بشه من چی کار کنم؟"

مریم میگه:

" شیرین پاشو بریم. فقط یه قدم مونده، به خدا کارخونه قدم آخره پاشو بریم."

شیرین:

" مامان الان باید استراحت کنی. بریم اون جا چی بگیم؟ باید اول فکرامونو بذاریم رو هم یه بهونه‌ای جور کنیم!"

مریم با